رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

ورود فرشته

مامانی داره میره بیمارستان  امروز رفتم دکتر و گفت دیگه صلاح نیست که بیشتر از این صبر کنیم و باید بری بیمارستان یا سزارین کنی یا امپول بزنی که شاید دردت شروع بشه ولی هیچ نشونی از زایمان طبیعی نداری کم تو دو راهی بودم..... ولی دیگه قراره برم برای سزارین و اصلا روحیه ام خوب نیست ولی از طرفی هم خوشحالم که انتظار تموم میشه و تو فرشته کوچولو رو میبینم دارم خودمو راضی میکنم که حتما صلاح نبوده و بهتره که اینطوری دنیا بیای بابایی هم برامون  کلی دعا خونده و داره دلداریم میده سه ساعت دیگه میرم بیمارستان و احتمالا ساعت 7 یا 8 شما دنیا اومدی هیچ تصوری نمیتونم بکنم که چه شکلی هستی فقط دعا میکنم که سالم و سلامت باشی دو...
22 دی 1390

باز هم انتظار

مامانی نمیدونم توی چه وضعیتی هستی؟ دیروز رفتیم تست حرکت جنین و خوب بودی ولی من نگرانم میترسم اصرارم برای زایمان طبیعی به ضرر هردومون بخصوص تو باشه امروز 19 دی و تو 9 ماهت پرشده و 5 روزم ازش گذشته ولی من هیچ درد و نشونه ای از زایمان ندارم اینقدر هم که تمرکزم روی طبیعی بود و به سزارین فکر نمیکردم الان ترسم از سزارین بیشتره وقتی بهش فکر میکنم کلی گریه میکنم موندم سر دوراهی که به انتظارم ادامه بدم یا برم برای سزارین دیروز دکتر گفت میتونیم دو روز دیگه به نی نی وقت بدیم و فردا مهلتش تموم میشه نمیدونم شاید تونستم با خودم کنار بیام و فردا برم واسه عمل پسر گلم یه همتی کن تا به طور طبیعی بیای من برای همه اصرارم برای اینه که میخوام لحظ...
19 دی 1390

مامان سرماخورده

دیدی مامانی تو که نیومدی منم که سرما خوردم از نوع شدید این همه مواظب بودم و سعی داشتم داروهای اضافی نخورم ولی اخرش اینجوری شد نمیدونم چه حکمتیه که تو این روزای اخر اینجوری بشم البته دیروز و  امروز سرم تزریق کردم و الان بهترم ولی خیلی سرفه میکنم امیدوارم وقتی بیای که مامانی خوب شده باشه دوست دارم گلم
13 دی 1390

هنوزم منتظریم

مامانی نازم ما همچنان منتظر ورود شماییم مادرجون که هر روز زنگ میزنه و میگه چه خبر؟ و من هر روز  میگم هیچی خبری نیست!!!!!!! میدونم که هنوز طبق تاریخ سونو یک هفته دیگه وقت داری ولی نمیدونم چرا همه منتظریم که زودتر بیای من امیدوارم که تو شنبه بیای تا تاریخ تولدت بشه 10/10/90 و بابایی میگه یکشنبه بیای تا بشی محصول 1/1/2012 و مدل جدید باشی حالا تو چی میگی دیگه نمیدونیم باید ببینیم که زور کی بیشتره
8 دی 1390

اخرین سونوگرافی

مامانی امروز رفتم سونوگرافی فکر کنم دیگه این اخریش بود نتایج اینکه شما چرخیده بودید،وزنتون طبق سونو3260 ولی طبق گفته دکتر زنان بیشتر از این حرفا حالا چقدر منم نمیدونم؟؟؟؟ و اینکه دکتر سونو معتقد بود که دیگه تو کاملی و میتونی که بیای پس چرا نمیای مامانی اگه اماده ای؟ باورم نمیشه که دیگه چیزی نمونده باشه احساس میکنم امادگیشو ندارم خدا به همه مامانا و نینی ها کمک کنه ...
4 دی 1390

ادامه سفر نامه

در سفر دبی چه گذشت؟ قسمت دوم : ر فتیم و بالاخره پامون رسید به شهر بی اب و علف دبی به هتل رسیدیم و وقتی کارت اتاق رو بهمون دادن متوجه شدیم که دقیقا تو همون اتاقی هستیم که پارسال توش اقامت داشتیم مثل اینکه سند خورده بود به ناممون جالبه که بعضی از خدمه و مسئولان هم ما رو یادشون بود ما پنج روز کامل دبی بودیم خیلی خوش گذشت و قسمت جالبترش این بود که توی این سفر تو قسمتهایی واسه خرید میرفتیم که تا اون موقع نرفته بودیم یعنی لباس و وسایل کودک که چقدر هیجان انگیز و جالب بود طوری که وقتی توی اون قسمتها بودم اصلا نمیدونستم که باید چی بخرم و چیکار کنم فقط مات و مبهوت وسایلهارو نگاه میکردم بالاخره تونستم خودمو جمع و جور کنم و دست به کار بش...
1 دی 1390

عکس درونی

نمیدونستم عنوان این مطلب رو چی بزارم؟ امروز من و بابایی رفتیم عکاسی تا از تو عکس بگیریم چیه ؟ چرا میخندی؟ درسته که هنوز به دنیا نیومدی ولی دیده که میشی مامانی امروز از صبح که بیدار شدم داشتم حاضر میشدم ساعت دوازده نوبت عکاسی داشتیم کلی بزک و درزک کردیم که بریم عکس بارداری بندازیم و رفتیم همون عکاسی که واسه عروسیمون رفته بودیم پیشش تازه شیش ماه پیشم که عروسی عمه سمیه بود رفته بودیم اونجا و چندتا عکس انداختیم کلا این سه ساله هر عکسی رو رفتیم اونجا و از کارشونم راضی بودیم تو هم به دنیا اومدی مشتری جدیدشون میشی امیدوارم عکسامون قشنگ بشه و به عنوان یه یادگاری خوب برامون بمونه ...
1 دی 1390

چشم انتظاری

سلام گل قشنگم خبرداری دیگه چیزی به اومدنت نمونده؟ حتما خبر داری چون میدونم تو منتظرتر از    همه ای الهی قربونت برم که اینقدر جات تنگ شده که دیگه نمیتونی زیاد تکون بخوری و مامانی رو اذیت کنی امروز اول زمستونه و طبق گفته دکتر فقط پانزده روز مونده تا همدیگه رو ببینیم ولی من امیدوارم زودتر این اتفاق بیفته اما از طرفی هم نمیدونم که میتونم تحمل کنم که تو ازم جدا شی؟ اخه بهت عادت کردم به اینکه چسبیده باشی به من و لمست کنم ،لگدهات ،تکونهات همه چیزهاتو دوست دارم و بهشون عادت کردم این روزا به هرکی میرسم بهم میگه اخی ..... کی راحت میشی؟    چند وقت دیگه مونده؟؟؟ ولی من نمیدونم به چه زبونی بهشون بگم بابا من به خد...
1 دی 1390
1